آرامش
همیشه فکرمیکردم که چراانقدرعاشق تنهایی هستم؟حالامی فهمم که دلیل بی قراری های مداومم درجمع چی بود.. چرانمی تونستم بین آدمابخندم.. انگارجنس منوآدمای اطرافم فرق داشت.. وقتی وارد شلوغی جاده ها میشدم آرومتربودم ،ازجمع مدام گریزان بودم وهستم .. بودن دربین آدمهارودوست ندارم. دلم میخوادتنهاباشم حتی گاهی که هوس رفتن به بیرون به سرم میزنه دوست دارم به کوهی یا جایی برم که هیچکسی اونجانباشه... فقط من باشم وخدا....................... روستای مادربزرگموخیلی دوس دارم چون شبااونجاتنهای تنهامیشم ومیتونم به راحتی به آسمون وماه وستاره هاش نگاه کنم بدون اینکه کسی مزاحم خلوتم بشه ازاینکهدیگران خلوتموبشکنن بیزارم دراین دنیای پرازهیاهووشلوغ جایی هست که اونجاخیلی آروم میشم... خیلی خیلی خیلی آروم(قبرستون) بعدامیام درموردش حرف میزنم
نظرات شما عزیزان:
می شـــود قبلـــــه گــاه لبـهــای مــــــن
بـــــــوسه هــایـــــم را همان جــا حوالـــــه می کنـــــم
مواظب خودت باش اومدم سرزدم بهت نبودی